اکسیژن - کامیلا کاظم زاده - یکی از کتابهایی که واسه بچه هام می خوندم، راجع به قصه کک و تنور بود و مورچه ای که خاک تو سرش ریخت.
قصه از این قرار بود که یه روزی کک و مورچه تصمیم گرفتن نون بپزن. مورچه آردها رو آورد. آب رو آورد و شروع کردن به خمیر کردن. کک وظیفه اش چسبوندن نونا به تنور بود. کک قلمبه که چاق و سنگین بود تا اومد اولین خمیر رو بچسبونه به تنور. دمرو افتاد تو تنور. مورچه داد و هوار کرد خاک ها رو رو سرش ریخت و...
درختی در اون نزدیکیها بود صدای شیون مورچه رو شنید پرسید: مورچه خاک بر سر؟ چرا خاک بر سر؟
مورچه جواب داد: کک به تنور مورچه خاک برسر. درخت از شنیدن غم مورچه برگ هاشو ریخت توی جوی آبی که جاری بود ... آب ناراحت شد و از درخت پرسید:
درخت برگ ریزان؟ چرا برگ ریزان؟
درخت گفت: کک به تنور ،مورچه خاک بر سر، درخت برگ ریزان.
ادامه مطلب...